عهدِ جوانی گذشت، در غمِ بود و نبود
نوبتِ پیری رسید، صد غمِ دیگر فزود

کارکنانِ سپهر، بر سرِ دعوی شدند
آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود

حاصلِ ما از جهان نیست بجز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشکِ حسود

نیست عجب گر شدیم شهره به زَرق و ریا
پردۂ تزویرِ ما، سدِ سکندر نبود

نامِ جنون را به خود،داد بهائی قرار
نیست بجز راهِ عشق، زیرِ سپهرِ کبود

#شیخ_بهایی